احساس می‌کنم زندگیم دارد با سرعت به سمت مینیمال شدن هر چه بیشتر فرار می‌کند.
همه چیز کوتاه شده, یا باید باشد, ترجیحن خلاصه باشد. مختصر, مفید.
فیلم دیدن , کتاب خواندن به نظر میرسد زمان کشدااار می‌خواهد. حوصله کشدااار تر. فراغ بال بود ؟ همان .
سریال چهل دقیقه‌ای دیگر هرگز. همین 20 دقیقه‌ای‌ها هم گاهی طولانی‌اند.
هر متنی, هر جایی هم که باشد, کوتاه باشد لطفن. متنهای طولانی هِی می‌پیچند توی  هم, هِی می‌پیچند توی هم. آخرش هم ول می‌شوند به زمان بهتر لابد.
ایمیلها ترجیحن تبدیل به وال فیس بوک شده‌اند, تلفن به واتزآپ, حتی کامنت به لایک.
وبلاگ ؟ توییتر هست دیگر. چه کاری ست ؟
کم کم لابد تبدیل می‌شوم به  آدمهای انیمیشن وال-ئی. گیرم نه به آن پت و پهنی. شاید به همان تنبلی. به همان بیمزگی در سرعت. مینیمال کردن همه چیز برای هیچ کاری نکردن. تازگیها بالمم که فراغ باشد, همین است. همین روزها خودم را معرفی میکنم: فرنایس .هستم، یکی از مردمان سرزمین وال-ئی. از ساکنان ِقدیمی ِروزهای کشدار  ِ غیرمینیمال

دو هفته دیگر سی سالم تمام می‌شود و وحشت کرده‌ام.

یکبار یکی بهم هشدار داد که از کلمه  «وحشت» زیاد استفاده می‌کنم و اصلن درست نیست. واقعیت این است که «ترس» برای من جدی‌تر از وحشت است، حقیقت  ِ بزرگتری است. معمولن وحشت بیشتر سراغم میاید. مثل همان روزی که برگشتم به خانه‌ی کودکیهایم و همه چیز کوچک شده بود. خانه‌ای که آخرین تصویرش در دوازده سالگی‌ام حک شده بود. هنوز اما بعد از تمام این سالها فضای همه‌ی خوابهایم همانجاست. امسال که برگشته بودم فکر کردم بابد بروم و خانه‌ی خوابهایم را یک بار دیگر هم که شده ببینم. رفتم.  تمام خیابانها، عرضشان، طولشان، همه‌اش بی‌نهایت کوچک شده بود. خانه‌مان، ساختمانش و حیاطش هم. درنظر من انقدر کوچک آمد که  من از کوچکی همه چیز وحشت کردم. من از وضوح اثر این هجده سال بر نقطه‌ی نگاهم وحشت کردم. از اینکه عرض کوچه‌ای که تمرینگاه دوچرخه بود برایم در واقع دو گام بیشتر نیست. از اینکه نقطه‌ای را در دنیا پیدا کرده باشم که محک بزرگ شدنم باشد. انقدر پررنگ. انقدر  مشخص.

این پست پر از کلمه ایست که از استفاده کردنش منع شده بودم. چون بزرگ است. شاید برای من حقیقتی که در مواجهه با طبیعی‌ترین های زندگی وجود دارد همین قدر بزرگ باشد. حتی مثل تولد سی سالگی.

تمام هفت سال گذشته ، این موقع سال که می‌شد یک خوشی ِ سبکبالی در وجودم می‌پیچید. از گرما بود و از مردم که خوشحال بودند و از چمدان گوشه اتاق. همیشه نصفه شب می‌رسیدم. اتاقم همان بود که بود ، فقط خلوت و خالی ، صبح صدا می‌آمد ، صدای تلفن، صدای آدمهای بیرون،‌ ماشینها ، همیشه یک خانه‌ای بود که مشغول بنایی باشد. گرم بود، از بیرون آتش می‌بارید، باد خنک کولر می خورد به دست و پایم. بلند می‌شدم می‌رفتم روی بالکن، کوچه را برانداز می‌کردم. که لابد مطمئن باشم همه چیز همان است که بود. که آدمها را ببینم. خودم را. خود ِسابقم را. کارگرهای همسایه که زل میزدند بهم، می‌آمدم تو. بعد آرام به اتاقم می‌گفتم من برگشتم، طوری که بفهمد در آغوشش گرفته‌ام. طوری که دلش تنگم نباشد شاید. تنگش نباشم

امسال نه از گرما خبری است نه از آدمهای خوشحال نه از چمدان. امسال هر روز رو به باران بغض میکنم. دلم برای آن آتشی که از آسفالت خیابان به صورت آدم میزند تنگ شده. برای باد گرمی که روی صورت آدم می‌نشیند. برای اتاقم که دلش تنگ من است. و برای هر سال همین موقع، تابستان‌های تهران. هر چقدر هم که آتش‌باران  و کثیف و شلوغ. دلم برای تابستان‌های شهرم تنگ شده، و این جمله‌ایست که صبح به صبح می‌آید می‌نشیند روی ذهنم و بلند نمی‌شود…

به نظرم وودی آلن با «میدنایت این پاریس» درست زده بود به هدف!
دفعه اولی که رفتم پاریس به نظرم رسید پاریس باید یک چیز دیگر باشد، که نیست. به نظرم می‌رسید باید رویایی بودنش از سر و رویش بریزد، در عوضش شهری جلویم بود، شلوغ و یک وقتها بی نظم و پر از آدمهایی از نژادهای مختلف. نه که بد باشد، یا بگویم چرا اینها پاریس رو قرق کرده‌اند، نه. ولی تصور من از آدمها هم چیز دیگری بود. من دنبال یک چیزهایی می‌گشتم که از فیلمها و کتابها آمده بود. شاید دقیقن از همین «عصر طلایی» . پاریس 2008ِ ولی یک چیز دیگر بود. خب طبیعی هم هست. من زیادی دنبال رویا در واقعیت می‌گردم.

با همه‌ی اینها این رویای دوره‌ی طلایی پاریس همه جای شهر آدم را تعقیب میکند، حتی مجبورت میکند گاهی تضادها را نبینی و در دنیای خودت زندگی کنی. در تصوراتی که از پاریس برای خودت ساختی ، هر چه هم باشد شهر همان شهر است به هر حال. با همان خیابان‌ها و ساختمان‌ها و با همان زیبایی.

میدنایت این پاریس، حکایت مردی‌است که پاریس را آنطور می‌بیند که دوست دارد. همان‌طور که در رویایش بوده و هست. همانطور که همیشه شنیده و خوانده بودیم. فیلم دقیقن حسی بود که من از پاریس داشتم. حالا گیریم جزئیات رویایش کمی بیشتر با فانتزی‌های خودم آمیخته بود تا با واقعیت. ولی همان بود. خود خودش بود. بعد آدمهایی که انتخاب کرده بود… خلاصه فیلم انقد ذوق زده‌ام کرد که نمی‌دانید!
باز هم دست مریزاد وودی آلن عزیز

پ.ن : این را در گودر نوشته بودم. آوردمش اینجا.

همیشه یک قسمت از روز هست که در همهمه‌ی ذهنم ، در شلوغی‌‌های زندگی، همین‌طور غرق برای خودم از مترو پیاده می‌شوم، می‌رسم یه جایی از ایستگاه، توی راهروهایش یا دم ِ پله برقی، کنار دیوار، که نوازنده‌ی دوره‌گردی هست که دارد ساز می‌زند. یک وقت‌ها گیتار، یه وقت‌ها آکاردئون،‌ شده ارگ هم باشد. بعد یک‌دفعه لایه لایه از افکارم پرت می‌شوم بیرون با هر نتش، می‌رسم به سطح، به ایستگاه، به آدمها. موسیقی‌اش جادو می‌کند، یک‌دفعه آدمها را می‌بینم که در شلوغی ِ ذهنشان راه می‌روند، با هم حرف می زنند، عجله دارند. موسیقی می‌شود بک گراند راه رفتنشان، زندگیشان. انگار صحنه‌‌ای از فیلمی باشند. انگار یکی چیده‌ باشتشان آنجا.  تازه آنجاست که آدمها پررنگ می‌شوند، جون میگیرند،‌ انگار می‌بینمشان. رنگ لباس‌هایشان به چشمم می‌آید، صورت‌هایشان، هفتاد ملیت بودنشان. بعدترش، همان‌طور که دور می‌شوم ، صدا فید می‌شود، آدمها دور می‌شوند روی فید شدن موسیقی ، آهسته می‌شوند، دوباره لایه لایه برمیگردم به افکارِ درهم ِ سابق.
این قسمت از روز را خیلی دوست دارم. این قسمت از روز انگار پیاده می‌شوم ، خودم را بالا نگاهکی میکنم و آدمها را دید می‌زنم، بعد دوباره فرو می‌روم همان‌جایی که جایم است.

نمی‌دانم چرا عید‌ انقدر برایم مهم است. اصلن نمی‌دانم از کِی عید برایم شد همان نقطه از سالی که همه چیز انگار دوباره صفر می‌شود. نمی دانم از زمستان‌های اروپا بود که حوالی عید کم کم صدای نفس کشیدن زمین را می‌شنیدم، یا از «آه از غربت » و از این داستان‌هایش بود. شاید هم ارثیه‌ی خانوادگی‌است و دارم جواب خلف‌بودگی‌هایم را می‌دهم. هر چه هست ، عید برای من انقدر مهم است که از چند هفته قبل در رویای سنبل خریدن باشم و با عدس‌های خیسانده مهربانی کنم که زودتر دربیایند و لبخند‌های گنده بزنم که: پیش‌میرویم …

امسال اما، نه می‌دانم دقیقن عید کجا هستم، نه می‌خواهم بدانم. امسال اما، معلقم.  احساس می‌کنم یک نفر روی شانه‌هایم نشسته می‌گوید بدو، بعد چون طرف سنگین است نمی‌توانم بدوم. فرو می‌روم حتی. احساس می‌کنم وقتم دارد تمام می‌شود، وقت ِ چی را نمی‌دانم. در خواب دلم برای کو تنگ می‌شود. بلند می‌شوم دستش را می‌گیرم. بیدار می‌شود نگاهم می‌کند، می‌گویم دلم برایت تنگ شده. مرا سُر میدهد رو بازویش که احتمالن یعنی بگیر بخواب جانم، من که اینجام.  دوست ندارم بخوابم. انگار یک چیزی دیر می‌شود. دقیقن نمی‌دانم چی.

آنچه که می‌دانم آن است که زیر سر ِ عید امسال است. زیر سر تعلیقی است که برایم ساخته. اینکه عید امسال را در خانه‌ام نخواهم بود، اینکه هیچ تصوری از سالی که در پیش است ندارم، اینکه یک نفر روی شانه‌هایم نشسته می‌گوید بدو، اینکه فرو می‌روم، فرو می‌روم ، فرو می‌روم …

در کارتونها بود که از دودکش خانه‌ها ، تو سقف ‌های شیب دار، خانه‌های ویلایی، حیاط های بزرگ، دود می‌آمد بیرون؛ مارپیچ، دایره دایره، به نشانه‌ی زندگی، شومینه. آدمهای توی خانه، زمستان …
از خانه همسایه‌ی روبروی ما دقیقن به همان صورت دود می‌آید بیرون. به نشانه‌ی حیات. شومینه‌ی روشن. پیرزن بافتی باف روی صندلی‌های تاب دار. بچه‌ها با لباس‌های پشمی، غذا روی دیگ‌های سنگی. دقیقن همان. عین قصه‌ها

مادربزرگ پدرم را صدا می‌کردیم خانم بزرگ. اسمش ایران بود. ایران خانم. ولی همه صدایش می‌کردیم خانم بزرگ. بهش می‌آمد. از وقتی یادم می‌آید پیرزنی بود قدکوتاه و تپل، با موهای یکدست نقره‌ای و دستهای همیشه لرزان. گاهی نوه‌هایش صدایش می‌کردند خانم‌بزرگ تپلی. قلیون می‌کشید. لهجه‌ی قشنگی داشت. این اواخر حافظه‌اش را کمی از دست داده بود، وقتی برایش می‌گفتیم که این را قبلن پرسیده یا خورده، نگاهم می کرد ، «چم‌دونم ننه خب». بعد خودش به خودش می‌خندید.» نیگا مادر، آدم که پیر می‌شه‌ها ، هم‌جوریه» . خنده‌اش را دوست داشتم…

خانم بزرگ تا 7-8 سال پیش هم با ما بود . شمال بودیم، یکی از نوه‌ها زنگ زد، پای تلفن فقط گریه می‌کرد . فهمیدیم. تنها باری بود که بهشت زهرا رفتم، تنها باری بود که کسی از خانه‌مان می‌رفت. از خانه‌ی نزدیکمان. برای همین‌هاست شاید که از مرگ انقدر واهمه دارم.

امروز پیرزنی در مطب دکتر کنارم نشسته بود ، شبیه خانم بزرگ بود. همان‌قدر نقره‌فام، همان‌قدر گرد و تپل، دستهایش هم می‌لرزیدند. تنها آمده بود. بعد نشستم به شمردن سالها. نشستم به شمردن آدمها، فکر کردم کی چند سال دیگر می‌ماند . انقدر از مرگ آدمها وحشت دارم که ناخوداگاهم دائم به رخم می‌کشدش. بعد سعی می‌کنم بهش فکر نکنم، بدتر می‌شود. مثل این می‌ماند که به خودم بگویم به فیل فکر نکن. به فیل فکر نکن. فیل با همان هیبت گنده ‌اش می‌آید می نشیند روی پایم ،‌خرطومش را می‌کند تو دماغم. له می‌شوم. زیر بار افکار ِ احمقانه‌ام له می‌شوم.

ولی خانم بزرگ دو روز است که با من است.اولش از دیروز شروع شد. مرتضی احمدی شنیدم و یادم به کلاه قرمزی افتاد. خانم بزرگ با لهجه‌ی خودش صدایش میکرد کالو قرمزی. یادم افتاد به وقتی که رفته بودیم سینما برای کالو قرمزی ، او هم با ذوق آمده بود. حدودن 11 سالم بود. چهار نسل بودیم دقیقن از خانواده. هر چهارنسل هم با عشق رفته بودیم سینما. بعد از این موضوع خوشمان آمده بود. همه جا تکرارش می‌کردیم.

امروز هم با من آمده بود تا مطب. نشسته بودم و بغض گیر کرده بود توی گلویم . من مثل سگ از مرگ می‌ترسم. من بلد نیستم به فیل فکر نکنم.

آقای جامعه شناس می‌گوید ما ایرانیها آن‌هپی کانشس‌نس* داریم. شاید بشود ترجمه‌اش کرد آگاهی ناگوار/ناخوشحال. من از این اصطلاح خوشم می ‌آید. احساس می کنم صاف می‌آید مینشیند روی تعریف من از خودم که می‌دانم بلد نیستم همیشه آدم خوشحالی باشم. سرچ می کنم. یک اصطلاح هگلی است. تعریف هگل هر چه هست مهم نیست. مهم این است که این واژه ها بدجوری بر من منطبقند.

آقای جامعه ‌شناس معتقد است خیلی‌هامان مهاجرت نمی‌کنیم ، بلکه در یک «دیاسپورا» زندگی می‌کنیم. این یکی دیگر ترجمه ندارد. میل شدید ناخوداگاه ِمهاجر به گذشته، به بازگشت . یعنی در فضایی زندگی می کنیم که دوتا پایمان در گذشته است،  خودمان در حال وهدفهای گنده‌گنده‌ی ذهنمان در آینده. یعنی برای خودمان هدف گذاری می‌کنیم از روزی که مهاجرت می‌کنیم. بعد چون پاهایمان در گذشته گیر کرده ، کِش می‌آییم و شاید حتی به آن هدف‌های ذهنی هم نرسیم. برای همین معمولن آدمهای خوشحالی نیستیم. ما آدمهایی هستیم که هر روز داریم از شدت نوستالژی می‌میریم. او ترجمه‌اش می کند غمیاد. به نظر من غمیاد ترجمه‌ی بسیار خوبی است. یادی است که اصلن آدم را می‌کشد، چون هر چیز نوستولی یک جور خوبی غمگین است، یک جور کشنده‌ای.

آقای جامعه‌شناس می‌گوید باید پایتان از روی گذشته بردارید بگذارید روی حال که کمتر کِش بیایید. که انرژی‌ای را که صرف کِش آمدن می‌کنید صرف زندگیتان کنید. می‌گوید غمیاد را اصطلاحن بگذارید در کوزه. بعد خودتان را بیاندازید توی جامعه جاری و زندگیش کنید. از اینجا به بعدش را من اضافه می‌کنم که اگر مغزمان جای دیگر می‌دود هم لابد بلند شویم برویم همانجا . درخت که نیستیم .لابد یاد میگیریم ریشه‌هایمان را بگیریم زیر بغلمان هر جا رسیدیم دوباره بکاریمش. می‌گویم لابد چون مطمئن هم نیستم. چیزی را که مطمئنم این است که این آگاهی ناخوشحال ِکذایی که می‌افتد روی آدمیزاد و منطبقش می‌شود را دوست ندارم. چیزی که می‌دانم این است که من در خودم و آدمهای اطرافم خیلی وقتها این تعاریف را می‌بینم. این نارضایتی‌های آگاهانه را. ذهن خیره‌سر ناراضی را. بعد انگار یکی نشسته باشد آدم را دسته‌بندی و تعریف کرده باشد و به آدم بگوید که آدم باش و زندگیت را بکن.  که بنشیند دوتا از گره‌های ذهن آدم را باز کند، بعد که یاد گرفتی خودت بنشینی بقیه‌اش را هم باز کنی. هنوز نمی‌دانم که می‌شود یا نه. ولی می‌دانم این آن‌هپی کانسشس‌نس ِ بیخودی را من خیلی لمس کرده‌ام. خیلی وقتها.

کاش سرطان با «ت»ی دونقطه بود. کاش ترس نداشت، بزرگ نبود، دسته نداشت …